بعد از یه هفته تاخیر، قسمت جدید گرویتی فمیلی آماده شده، باز هم بچهها درمورد مبحث این هفته صحبت کردن و از «احساسیترین لحظه اسسینز کرید» برای خودشون حرف زدن. شما هم به عنوان اعضای خانواده گرویتی، میتونید نظر خودتون رو توی بخش کامنتها با ما به اشتراک بذارین. خب، بدون فوت وقت میریم سراغ اصل مطلب:
شیما میلان
کنوی در برابر کنوی: تاریخچه خانواده کنوی پر از غم و تراژدی بوده. ادوارد کنوی میخواست آیندهای بهتر برای خودش و خانوادش بسازه، اما تو بدترین کابوسهاش هم چنین آیندهای رو نمیتونست تصور کنه. اینکه پسرش از سن کم توسط دشمنی بزرگ بشه که کاملا برعکس اعتقاداتش شکل بگیره و نوهش بدون اینکه از وجودش با خبر باشه، دنبالهرو جدش بشه و در همین مسیر مجبور به کشتن پدر خودش بشه.
هیتم کنوی میتونست یکی از بهترین اساسینهای انگلستان و امریکا بشه. میتونست مسیر پدرش رو ادامه بده و باعث سربلندی پدرش بشه. اما سرنوشت دیگهای در انتظارش بود. مسیری که هیتم قرار بود طی کنه، تقدیر پسرش کانر شد. کانر برای نجات دیگران اساسین شد، حتی با اینکه میدونست که پدرش یکی از موانع سر راهش میشه.
پدر و پسر سالها از وجود هم بی خبر بودن ولی دنیای هر دونفرشون با اساسین شدن کانر عوض شد. پسر مشتاق روبرو شدن با پدریه که تا نوجوانی فقط یه تصویر تو ذهنشه. پدر حتی نمیدونه که کانر وجود داره. اما بعد از ماجراهای عجیب و پیچیده، سرانجام پدر و پسر با یه هدف مشترک در کنار هم وارد عمل میشن. کانر مشتاقه که پدرش رو بشناسه و باهاش یه خانواده واقعی بسازه. هیتم در مقابل با دیدن پسرش هم افتخار میکنه و هم حسرت میخوره. اگه ادوارد انقد زود کشته نمیشد، اون ردا میتونست لباس تن خودش باشه و خودش استاد پسرش بشه. ولی این زندگی فقط تو رویاهای این پدر و پسر وجود داره.
اساسین و تمپلار. دو تا مکتب مختلف با اصولی که در عین شباهت با هم، روشهای مختلفی دارن. همین اختلافات، تیشه به ریشه این رابطه میزنه. کانر نمیخواد دستش به خون پدرش آلوده بشه ولی هیتم به قدری تو دنیای تمپلاری غرق شده که وقتی میبینه که نمیتونه پسرش رو متحد خودش کنه، به همه چی پشت میکنه. هیتم به قصد کشت حمله میکنه و کانر فقط میخواد به چارلز لی برسه و قصد صدمه زدن به پدرش رو نداره. اما داستان ما غمانگیزتر از این حرفاس. بازی شما رو وادار میکنه که برای زنده موندن، هیتم رو بکشین. هیتم اما همچنان مغروره؛ ولی به پسرش افتخار میکنه. پسری که تنها میراثش بعد از مرگشه.
رضا مدرسی
مجازات الطایر توسط المعلم: شاید سکانسی که میخوام ازش حرف بزنم، در نگاه اول بار احساسی زیادی نداشته باشه، اما وقتی برای دومین و چندمین بار همین مرحله رو تکرار بکنید، میفهمید که سنگینی فضا، دیالوگها و تصمیماتی که در اون لحظه گرفته میشن چقدر تاثیرگذار و حیاتی هستن. الطایر برای مهمترین ماموریت فرقه، به همراه چند اسسین دیگه اعزام شده و باید سیب عدن رو بدست بیاره، اما نه تنها موفق به این کار نمیشه، بلکه با بیمسئولیتی و خودخواهیش باعث کشته شدن یکی از همقطارهاش میشه. الطایر فرار میکنه و به المعلم گزارش کار ناموفق خودش رو میده، منتور هم با عصبانیت از خجالت شاگردش درمیاد و بهش اخطار میده، همون لحظه یکی از اسسینهای همراه الطایر با سیب عدن به قلعه برمیگرده، اما مجالی برای مجازات الطایر نیست چرا که تمپلارها به مصیاف حمله کردن و شهر در شرف نابودیه.
المعلم، الطایر رو مامور به مقابله با تمپلارها میکنه و طی یه عملیات چریکی، الطایر جون خودش رو به خطر میاندازه و کاری میکنه که دشمن قرار بکنه. اینجا همه منتظر تشویق الطایر توسط المعلم هستیم که یهو چاقویی از سمت المعلم به سوی الطایر روانه میشه و اون رو تا سر حد مرگ زخمی میکنه. اولین تقابل استاد و شاگرد، جرقهای که خوی وحشی گری الطایر رو روشن میکنه و باعث میشه اون دنیا رو جور دیگهای ببینه. المعلم مدعی میشه که این کار لازم بوده و الطایر باید بفهمه سرپیچی از دستورات یعنی چی، اما خبر نداره که با این کارش گور خودش رو کنده و از وفادارترین مامورش، بزرگترین دشمنش رو ساخته. الطایر خلع سلاح و به اصطلاح Dishonored میشه، و از همون لحظه به بعد احساسات درون الطایر میمیرن، چرا که میفهمه حتی منتور و و مهمترین فرد زندگیش هم میتونه برخلاف انتظارش ظاهر بشه، و از همون لحظه است که به «ابن لا احد» بودن الطایر بیش از پیش پی میبریم…
عرفان حایری
داستان عشق اتزیو: چیزای زیادی هست که شخصیت اتزیو رو بین طرفدارای سری محبوبتر از بقیه میکنه. میشه گفت هرکسی با یه بخشی از زندگی اتزیو خیلی عمیقتر ارتباط برقرار کرده. برای من یکی از مواردی که اصلا نمیتونم فراموش کنم؛ زندگی عاشقانه اونه. داستان ما با اتزیو با یه عشق ساده توی دوران جوونی اون شروع میشه. شاید اولش خیلیهامون فکر کردیم که اتزیو قبل از اینکه پی ببره یه اساسینه، صرفا یه جوون خوش گذرون بوده و این مورد هم بخشی از همون خوش گذرونیهاش بوده. اما توی این سه گانه ما خیلی بیشتر به عمق احساسی بودن اتزیو پی میبریم و میبینم که چقدر سفت و سخت تلاش میکنه تا خودشو نبازه و صبوری کنه تا در نهایت بتونه در کنار دختر و همسرش با آرامش از دنیا بره. کریستینا وسپوچی، دختری که اتزیو اولین بار عاشق اون میشه، بر اساس یکی از شخصیتهای تاریخی و یکی از اقوام آمریگو وسپوچی (از کاشفان آمریکا) طراحی شده که البته چندان به این موضوع ربطی پیدا نمیکنه و فقط جالب بود که بدونید. بگذریم. اتزیو بعد از اعدام شدن خانوادهش، مجبور میشه فلورانس و عشق خودش، کریستینا رو ترک کنه و بعدها متوجه میشیم که وقتی برمیگرده به فلورانس، متوجه میشه که اون به اجبار پدرش با یکی ازدواج کرده. اما واکنش اتزیو در مقابل این اتفاق کاملا غیر منتظرهست. برای من لحظهای که اتزیو همسر کریستینا رو نجات میده و با صدای بلند ازش میپرسه که دوسش داری یا نه، قطعا از فراموش نشدنیترین تجربههایی یه که تا به حال توی بازیهای ویدیویی داشتم. لحظهای که اتزیو به این بلوغ فکری میرسه که دیگه نمیتونه برای رسیدن به عشقش کاری انجام بده و بهترین کار اینه که مطمئن بشه اون کنار همسرش زندگی خوبی رو میگذرونه، فقط یکی از دلایلی یه که اون رو به یکی از به یاد موندنیترین شخصیتهای گیم تبدیل میکنه.
اتزیو بعد از اینکه میتونه کاملا با این موضوع کنار بیاد باز هم سعی میکنه تا عشق رو تجربه کنه ولی خیلی زود متوجه میشه که تلاش کردن برای نزدیک شدن به کسی بی فایدهست. با اینکه بیشتر عمرش رو به تنهایی میگذرونه. اما بالاخره توی میان سالی دوباره عاشق میشه و یه زندگی خیلی خوب رو کنار همسرش میگذرونه. داستان زندگی اتزیو از خیلی جنبهها به ما درس زندگی میده و این فقط یکی از مواردی یه که این روزها با خودم خیلی بهش فکر میکنم.
شیما شیخی
ملاقات اتزیو با الطائر: همونطور که میدونین بازی اساسینز کرید: رولیشن فقط داستان یک شخصیت نبود و الطائر و اتزیو با هم توی این بازی حضور داشتن. در طول بازی همش با خودم داشتم فکر میکردم که ممکنه ذهن بهم ریخته دزموند یه گلیچ ایجاد کنه که انگار الطائر و اتزیو همدیگه رو دیدن یا نه! و همینطور که بازی پیش میرفت و اتزیو دیسکهای الطائر پیدا میکرد تا بتونه در کتابخونه مصیاف رو باز کنه و خاطرات الطائر رو هم ببینه، دائم داشتم باخودم میگفتم که کاش چند قرن بین این دو نفر فاصله نبود و میتونستن همدیگر رو ببینن؟! تا اینکه بازی به همون نقطهای رسید که شروع شده بود. قلعه مصیاف.
حالا اتزیو تمامی کلیدها رو داره تا به دانش پنهانی داخل کتابخونه مصیاف دست پیدا کنه. بعد اینکه در کتابخونه رو که باز میکنه با صحنهای غیر منتظره روبرو شدم. فردی در داخل کتابخونه حضور داره؛ آروم روی صندلی نشسته و منتظر کسی هستش. همونطور که من منتظر بودم الطائر رو ببینم… الطائر هم چشم انتظار اتزیو بود.
وقتی اتزیو نزدیک الطائر شد جمله ای که گفت این بود: «نه کتابی… نه دانشی… فقط تو، برادر من.» و فهمید که دیسک توی دست الطائر، آخرین لحظات ضبط شده زندگیش هستش. واقعا برام یکی از متاثر کنندهترین صحنهها بود چون ضبط این خاطره برابر بود با آخرین نفسهای الطائر و موقعی که این خاطره داره تموم میشه، الطائر که از امن بودن سیب عدن خیالش راحت شده، حالا میتونه بعد مدتها سختی و رنج با خیالی آسوده روی صندلی بشینه و رفع خستگی کنه، سر الطائر به پایین خم میشه و ما با صورت اتزیو روبرو میشیم که حالا روبروی گرندمستر مصیاف هستش و همونطور که اتزیو به صوفیا گفت این واقعا پایان جاده بود… و requiescat in pace..